حکایت 28 | تا آخر عمر «بچه‌ای»!

تا آخر عمر «بچه‌ای»!

مادرش آلزایمر داشت. بهش گفت: مادر! یه بیماری داری، باید به‌خاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان.

مادر گفت: چی؟

گفت: آلزایمر.

گفت: چی هست؟

گفت: یعنی همه چی رو فراموش می‌کنی.

گفت: مثل این‌که خودتم همین بیماری رو داری!

گفت: چطور؟

گفت: انگار یادت رفته چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی.

پسر رفت توی فکر. برگشت به مادرش گفت: مادر من رو ببخش!

گفت: برای چی؟

گفت: به خاطر کاری که می‌خواستم بکنم.

مادر گفت: من که چیزی یادم نمیاد!

یادمان نرود تا آخر عمر بچه پدر و مادرمان هستیم و مدیون زحمات آن‌ها.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی