حکایت ۳۵ | حتی لانه کوچک من؟

حتی لانه کوچک من؟

گنجشک گفت: «لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی‌کسی‌ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی‌موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه کوچکم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.»

خدا گفت: «ماری در راه لانه‌ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.»

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: «و چه بسیار بلاها که به‌واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخاستی!»

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فروریخت. های‌های گریه‌هایش عرش خدا را پر کرد.

خداوندا! بدهی نعمت است، ندهی حکمت است...

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی