حکایت ۶۱ | عصای خاکی

عصای خاکی

مجلس میهمانی بود. پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود.
اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت!
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده دیگر حواس خویش را ازدست‌داده و متوجه نیست که عصایش را برعکس بر زمین نهاده‌است.
به همین خاطر صاحب‌خانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود، به وی گفت:
«پس چرا عصایت را بر عکس گرفته‌ای پیرمرد؟!»
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد: «زیرا انتهایش خاکی است! می‌خواهم فرش خانه‌تان خاکی نشود!»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۰۹/۱۷

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی