حکایت ۷۲ | پیرمردِ مَرد

پیرمردِ مَرد

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می‌رفت.
به علت بی‌توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد!
مسافران دیگر برای پیرمرد تأسف می‌خوردند،
ولی پیرمرد بی‌درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت!
همه تعجب کردند!
پیرمرد گفت: «یک لنگه کفش نو برایم بی‌مصرف می‌شود، ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چقدر خوشحال خواهد شد!»

 

* بخیل نبودن و بخشنده بودن، مردونگی و گذشت می‌خواد، پیر و جوون هم نمی‌شناسه؛

بچه‌ها شما در بخشندگی و ایثار از 20 به خودتون چند می‌دید؟

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۱۲/۰۴

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی