حکایت ۷۵ | دو متر تا زندگی

دو متر تا زندگی

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. به صعودش ادامه داد تا این‌که هوا کاملاً تاریک شد. در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. ناگهان طناب دور کمرش بین شاخه‌های درختی گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. از ته دل فریاد زد:

-        خدایا کمکم کن!

 ندایی از دل آسمان پاسخ داد:

-        از من چه می‌خواهی؟

-         نجاتم بده خدای من!

-        آیا به من ایمان داری؟

-        آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام.

-        پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
گفت:

-        خدایا نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت!

 

در قله‌های سخت زندگی فقط خدا می‌تواند کمک‌مان کند، پس نه فقط در سخن، بلکه در عمل‌مان هم به حرف‌های خدا گوش دهیم.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۱۲/۲۵

حکایت

خدا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی