شهدا ۸۱ | طنزِ دقیقه 90ی!

طنزِ دقیقه 90ی!

داشتم تو جبهه مصاحبه می‌گرفتم، کنارم ایستاده بود که یهو خمپاره اومد و بومممممم. نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین. دوربین رو برداشتم رفتم سراغش. بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی، صحبتی داری بگو؟

 درحالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می‌کرد، گفت: «من از امت شهیدپرور ایران خواهش دارم وقتی کمپوت می‌فرستید جبهه، خواهشاً اون کاغذه روش رو نکنید!»

بهش گفتم مرد حسابی این چه جمله‌ایه؟! یه جمله بهتر بگو؟

با همون لهجه اصفهونی گفت:

«اخوی آخه تو نمی‌دونی تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی