حکایت ۸۶ | آبکشی پر از آب!

آبکشی پر از آب!


مرد بی‌سوادی قرآن می‌خواند ولی معنی قرآن را نمی‌فهمید.
روزی پسرش از او پرسید: «چه فایده‌ای دارد قرآن می‌خوانید؟»

پدر گفت: «پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.»

 پسر سبدی را که در آن زغال می‌گذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت و چند بار امتحان کرد.

سپس به پدرش گفت: «که هیچ فایده ای ندارد. چرا که این کار غیر ممکن است!»
پدر با لبخند به پسرش گفت: «سبد قبلاً چطور بود؟»
پسرک متوجه شد سبد که از باقی‌مانده‌های زغال، کثیف و سیاه بود، الآن کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت: «این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می‌دهد.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۳/۱۷

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی