شهدا ۸۷ | به خاطر مادر!

به خاطر مادر!

منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد. صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم. همه جا رو برف پوشانده بود و هوا خیلی سرد شده بود. در خونه رو که باز کردم، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده. بیدارش کردم و گفتم: «کی از جبهه برگشتی مادر؟» سلام کرد و گفت: «نصف شب رسیدم.» گفتم: «پس چرا در نزدی تا بیام باز کنم؟» گفت: «مادر جان! ترسیدم نصف شب با در زدنِ من هُل کنید و از خواب بپرین، واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه.»

(خاطره‌ای از زندگی شهید مجتبی خوانساری به روایت مادر شهید، به نقل از خاکریز خاطرات، ص 135)

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی