شهدا ۹۱ | فرمانده واقعی

فرمانده واقعی

کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت :«قبول باشه!»

احمد دلش می‌خواست بیشتر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند، حسن ظرف‌ها را شست. بعد از چای کلی حرف زدند و خندیدند. گفت: «حسن! بیا به مسئول اعزام بگیم ما می‌خوایم با هم باشیم. می‌آی؟»

حسن گفت: «باشه، این‌طوری بیشتر با همیم.»

احمد رفت پیش مسئول اعزام و بهش گفت:

-        آقاجون! مگه چی می‌شه؟ ما می‌خوایم با هم باشیم.

-        با کی؟

-        اون پسره که اونجا نشسته. لاغره، ریش نداره.

مسئول اعزام نگاه کرد و گفت:

-        نمی شه!

-        چرا؟

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۵/۱۱

شهدا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی