حکایت ۱۰۲ | کبک‌های بریان شهادت دادند!

کبک‌های بریان شهادت دادند!

شخصی بر سفره امیری مهمان بود. دید در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد. با دیدن کبک‌ها خندید. امیر علت خنده را پرسید.

مرد گفت: در ایام جوانی راهزن بودم. روزی راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد پولش را بگیرم و از جانش درگذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر، آن بیچاره به دو کبک در بیابان، رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی‌گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم، یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم.

امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می‌کند و می‌گوید: کبک‌ها شهادت دادند.

سپس امیر دستور داد سر آن مرد را بزنند.

کتاب کشکول، شیخ بهایی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۷/۲۶

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی