حکایت ۱۳۰ | حاکم و جواهر

حاکم و جواهر

مردی یک جواهر زیبا و ارزشمند یافت. می‌خواست آن را به حاکم شهرشان هدیه کند؛ چون می‌پنداشت عنایت و توجه حاکم را همراه خواهد داشت. حاکم از پذیرفتن او خودداری کرد. خیلی تعجب کرد. چند وقت بعد دوباره اجازه خواست نزد حاکم برود. حاکم او را به حضور پذیرفت. جواهر را تقدیم حاکم کرد و هیجان‌زده گفت: «یک جواهرفروش ارزش این جواهر را تخمین زد و به من اطمینان داد جواهری بسیار گرانبهاست.»

حاکم گفت: «ارزش جواهر را تکذیب نمی‌کنم، اما غلبه بر حرص و طمع برای من ارزشمندتر است. به عقیده تو این جواهر ارزشمند است. اگر آن را به من هدیه کنی، هر دوی ما آن چیزی را از دست خواهیم داد که برایمان ارزش دارد. بنابراین نمی‌توانم این جواهر را از شما بپذیرم.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۰۲/۳۱

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی