حکایت ۱۳۱ | باید بندگی خدا کرد

 باید بندگی خدا کرد

ابومنصور سامانی وزیر سلطان طغرل بود. دوست می‌داشت پس از نماز صبح بر سر سجاده نشیند و دعا کند تا آفتاب طلوع کند. آنگاه به خدمت سلطان می‌رفت. صبحگاهی از طلوع آفتاب برای امر مهمی، سلطان کسانی را به طلب وزیر فرستاد. آنان آمدند و او را به حضور خواندند. وزیر چون ادعیه و ذکرهایش تمام نشده بود، به فرمان شاه التفات نکرد و به دعا و مناجات ادامه داد. آنان نزد سلطان آمده وی را از توجه نکردن وزیر آگاه کردند. وزیر چون دعایش تمام شد، به خدمت سلطان آمد. سلطان با نهایت خشم و غضب گفت: «تو را چه شده که به گفته ما اعتناء نمی‌کنی و چون فرمان ما به تو رسد تأخیر می‌اندازی؟» وزیر گفت: «شاها، من بنده خدایم و چاکر شما. تا از بندگی خدا فارغ نشوم، به چاکری نتوانم پرداخت.» این کلام در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین نمود و گفت: «بندگی خدا را بر چاکری ما مقدم دار تا به برکات آن سلطنت ما پابرجا باشد.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی