طیب که تو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: «یک بار گفتم، باز هم میگم، من با بچه حضرت زهرا درنمیافتم.»
فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می برندشان برای اعدام. وقتی میرفتن، طیب زد به میله سلول من و گفت: «محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم.»
روایت محمد باقری (کوچه نقاشها، انتشارات سوره مهر، صفحات 50 تا 52)
نظرات (۰)