حکایت ۱۴۳ | تمام عمرت بر فناست!

تمام عمرت بر فناست!

یکی از استادان نحو و دستور زبان رفت سوار کشتی شد. با غرور و تکبر تمام به ناخدای کشتی گفت: «تو از نحو و دستور زبان چیزی بلدی؟» پاسخ ناخدا منفی بود. استاد گفت: «نصف عمرت فنا شد!» دل ناخدا شکست، ولی چیزی نگفت. وقتی کشتی به میانه دریا رسید، توفان تندی وزیدن گرفت و گرداب بزرگی درست شد. اوضاع وخیمی شد و نزدیک بود همه غرق شوند. ناخدا در همین گیر و دار، با صدای بلند به حضرت استاد عرض کرد: «چیزی از شنا کردن بلدی؟» استاد با خضوع و ترس فراوان جواب منفی داد. ناخدا جواب استاد را داده بود:

گفت کل عمرت ای نحوی فناست! / زانک کشتی غرق این گرداب‌هاست

(برگرفته از دفتر اول مثنوی مولوی)

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۰۵/۲۴

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی