حکایت ۱۶۵ | غذای لباس

غذای لباس

روزی نصرالدین به مجلس میهمانی رفته بود، اما لباسش مناسب نبود. به همین جهت هیچ‌کس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد! نصرالدین به خانه رفت و لباس‌های نویش را پوشید و به میهمانی برگشت. این بار همه به او احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند! نصرالدین هنگام صرف غذا در حالی که به لباس­های نویش تعارف می­کرد گفت: «بفرمایید، این غذاها مال شماست. اگر شما نبودید، این­‌ها مرا داخل آدم حساب نمی‌­کردند.»

از حکایات نصرالدین

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۱۰/۲۹

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی