حکایت ۱۸۰ | چون ندانی، خاموش!

چون ندانی، خاموش!

شنیدم که به روزگار خسرو، اندر وقت وزارت بزرجمهر حکیم، رسولى آمد از روم. خسرو بنشست چنانکه رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و مى­خواست که بار نامه کند که مرا وزیر داناست.

در پیش رسول با وزیر گفت: اى فلان! همه چیزها که در عالم است، تو دانى؟

بزرجمهر گفت: من ندانم اى خدایگان جهان!

خسرو از آن سخن طیره شد و از رسول خجل گشت. پرسید که پس همه چیز که داند؟

بزرجمهر گفت: همه چیز همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده­اند.

کیکاووس بن اسکندر، قابوس‌نامه

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۳/۱۲

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی