اقتصاد مقاومتی ۱۴۱ | عملیاتw30

عملیاتw30

بی‌نورِ بی‌دردِ بی‌حیایِ پدرصلواتیِ... بـوق... این سروصدای فحش و فحش‌کاری من و مجید بود که الحمدالله به دعوای فیزیکی منجر نشد؛ سر اینکه مجید می‌گفت: «کولر را باید خاموش کنم، چون خیلی وقت است کار می‌کند.» ولی من می‌گفتم: «اگر خاموش کنی، در این هوای گرم نیمرو می‌شویم.» بالاخره با ضرب و زور نگذاشتم دشمن پیروز شود.

قبل  اقامه نماز مغرب به مسجد رفتیم. در مسجد به مجید گفتم: «گلاب به رویت من می‌روم به آمریکا سلام بدهم و بعد برای نماز می‌آیم.» چِشم تان روز بد نبیند، وقتی که می خواستم عملیات w30 را به پایان برسانم، یک دفعه برق رفت. تا گفتم عجب توفیقی، آب هم قطع شد. دور و برم را نگاه کردم. البته خیلی تاریک بود. نیاز به نیروی کمکی بود. ناگهان چشمم به سلطان عملیاتw30  افتاد و آن چیزی نبود جز فرمانده ستاد کل جنگ‌های نامنظم، جناب آفتابه. بالاخره عملیات را با موفقیت به پایان بردم و در این راه جانباز شدم، اما به حرف مجید رسیدم که از ماست که بر ماست.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی