حکایت ۴۸ | چادری که جاماند

چادری که جاماند

همه پسرها به او گیر می‌دادند و بد نگاهش می‌کردند، به‌ش متلک می‌گفتند و...

دختر که از دست این اوضاع خسته بود به امام‌زاده رفت، در آن‌جا یک دل سیر درد دل کرد و از اوضاع زمانه‌اش شروع کرد به گلایه کردن. ناگهان خوابش برد.

دختر که با صدای خادم امام‌زاده از خواب بیدار شد، آشفته و باشتاب ساعتش را نگاه کرد و متوجه شد که کلاسش دیر شده است، با شتاب از امام‌زاده بیرون آمد. با یک حس خوبی احساس کرد که دیگر هیچ پسر و غریبه‌ای او را چپ نگاه نمی‌کند!

 ناگهان تا آمد خدا را شکر کند، متوجه شد چادر امام‌زاده روی سرش جامانده!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی