همه پسرها به او گیر میدادند و بد نگاهش میکردند، بهش متلک میگفتند و...
دختر که از دست این اوضاع خسته بود به امامزاده رفت، در آنجا یک دل سیر درد دل کرد و از اوضاع زمانهاش شروع کرد به گلایه کردن. ناگهان خوابش برد.
دختر که با صدای خادم امامزاده از خواب بیدار شد، آشفته و باشتاب ساعتش را نگاه کرد و متوجه شد که کلاسش دیر شده است، با شتاب از امامزاده بیرون آمد. با یک حس خوبی احساس کرد که دیگر هیچ پسر و غریبهای او را چپ نگاه نمیکند!
ناگهان تا آمد خدا را شکر کند، متوجه شد چادر امامزاده روی سرش جامانده!
نظرات (۰)