حکایت ۷۳ |قاتل فراری

قاتل فراری

جنایتکار آدمکش چند روز چیزى نخورده بود وگرسنه بود.
 بدون پول، جلوى مغازه میوه‌فروشى ایستاد. شک داشت که سیب را به زور از میوه‌فروش بگیرد یا آن را گدایى کند.

سیب را از دست مرد میوه‌فروش گرفت. میوه‌فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى‌خواهم.»
روزها، میوه‌فروش به آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى‌اش سیب می‌داد.
یک شب، صاحب دکه چشمش به عکس صفحه اوّل روزنامه خورد .
زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى!» و جایزه تعیین شده‌بود.
میوه‌فروش شماره پلیس را گرفت...

موقعی که پلیس او را مى‌بُرد، به میوه‌فروش گفت: «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى‌ام تصمیم مى‌گرفتم، به یاد مهربانی تو افتادم. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران محبت و زحمات تو باشد.»

از محبت خارها گل می‌شود..

قرار این هفته ما: محبت به یگدیگر.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۱۲/۱۱

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی