جنایتکار آدمکش چند روز چیزى نخورده بود وگرسنه بود.
بدون پول، جلوى مغازه میوهفروشى ایستاد. شک داشت که سیب را به زور از میوهفروش بگیرد یا آن را گدایى کند.
سیب را از دست مرد میوهفروش گرفت. میوهفروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمىخواهم.»
روزها، میوهفروش به آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشىاش سیب میداد.
یک شب، صاحب دکه چشمش به عکس صفحه اوّل روزنامه خورد .
زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى!» و جایزه تعیین شدهبود.
میوهفروش شماره پلیس را گرفت...
موقعی که پلیس او را مىبُرد، به میوهفروش گفت: «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگىام تصمیم مىگرفتم، به یاد مهربانی تو افتادم. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران محبت و زحمات تو باشد.»
از محبت خارها گل میشود..
قرار این هفته ما: محبت به یگدیگر.
نظرات (۰)