حکایت ۱۱۰ | فکر می‌کردم تو بیداری

فکر می‌کردم تو بیداری

آورده‌اند که مردی به دربار پادشاه رفت و با ناله و فریاد می‌خواست شاه را ملاقات کند. پادشاه از مرد می‌پرسد: «چه شده چنین ناله و فریاد می‌کنی؟»

مرد با درشتی می‌گوید: «دزد همه اموالم را برده و الآن هیچ چیزی در بساط ندارم!»

پادشاه می‌پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می‌رفت، تو کجا بودی؟»

مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم!»

پادشاه می‌گوید: «چرا خوابیدی تا مالت را ببرند؟»

مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می‌کردم تو بیداری!»

پادشاه لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس دستور می‌دهد خسارتش را از خزانه جبران کنند.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۹/۲۴

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی