حکایت ۱۳۲ | الگوی بزرگواری

الگوی بزرگواری

روزی یکی از مردم شام وارد مدینه شد و دید امام حسن علیه‌السلام بر اسبی سوار است، شروع کرد او را مورد لعنت قرار دهد. وقتی بدگویی او به پایان رسید، آن حضرت سلام کردند، خندیدند و فرمودند: «ای پیرمرد، گمان می‌کنم در اینجا غریب باشی و شاید اشتباه گرفته‌ای. اگر از آنچه گفتی طلب عفو کنی، تو را می‌بخشیم و اگر از ما در خواستی داشته باشی، عطا خواهیم کرد. اگر راهنمایی بخواهی، تو را راهنمایی می‌کنیم و...»

وقتی آن مرد این سخنان امام (ع) را شنید گریه کرد و گفت: «شهادت می‌دهم که تو خلیفه خدا در زمین او هستی. خدا بهتر می‌داند که رسالتش را کجا قرار دهد. تا به حال تو و پدرت مبغوض‌ترین خلق خدا در نزد من بودید، اما الآن تو بهترین خلق خدا نزد من هستی.» مرد اثاث و لوازم خود را به منزل آن حضرت برد و تا زمانی که درمدینه بود مهمان آن حضرت بود و از معتقدان به محبت او شد.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۷/۰۳/۱۰

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی