حکایت ۱۸۴ | ما بنشانیم دیگران بخورند

ما بنشانیم دیگران بخورند

روزی خسرو به تماشای صحرا بیرون رفت. باغبانی را دید؛ مردی سالخورده  اگرچه شهرستان وجودش روی به خرابی نهاده بود و آمدوشدِ خبرگیران خبیر از چهار دروازه­ باز افتاده و سی­و­دو آسیا همه در پهلوی یکدیگر از کار فرومانده، لکن شاخ املش در خزان عمر و برگ‌ریزان عیش، شکوفه تازه بیرون می­آورد و بر لب چشمه­ حیاتش بعد از رفتن آب، طراوت خطی سبز می­دمید، در اُخریات مراتب پیری درخت انجیر می‌نشاند. خسرو گفت: «ای پیر! جنونی که از شعبه شباب در موسم صبی خیزد، در فصل مشیب آغاز نهادی. وقت آن است که بیخ علایق از منبت خبیث بر کَنی و درخت در خرم­آباد بهشت نشانی. چه جای این هوای فاسد و هوس باطل است؟ درختی که تو امروز نشانی، میوه آن کجا توانی خورد؟»

پیر گفت: «دیگران نشاندند و ما خوردیم. ما بنشانیم دیگران خورند.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۸/۰۴/۱۱

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی