روزی خسرو به تماشای صحرا بیرون رفت. باغبانی را دید؛ مردی سالخورده اگرچه شهرستان وجودش روی به خرابی نهاده بود و آمدوشدِ خبرگیران خبیر از چهار دروازه باز افتاده و سیودو آسیا همه در پهلوی یکدیگر از کار فرومانده، لکن شاخ املش در خزان عمر و برگریزان عیش، شکوفه تازه بیرون میآورد و بر لب چشمه حیاتش بعد از رفتن آب، طراوت خطی سبز میدمید، در اُخریات مراتب پیری درخت انجیر مینشاند. خسرو گفت: «ای پیر! جنونی که از شعبه شباب در موسم صبی خیزد، در فصل مشیب آغاز نهادی. وقت آن است که بیخ علایق از منبت خبیث بر کَنی و درخت در خرمآباد بهشت نشانی. چه جای این هوای فاسد و هوس باطل است؟ درختی که تو امروز نشانی، میوه آن کجا توانی خورد؟»
پیر گفت: «دیگران نشاندند و ما خوردیم. ما بنشانیم دیگران خورند.»
نظرات (۰)