پسر جوانی در پایانه منتظر حرکت اتوبوس بود. او یک کتاب و یک بیسکوئیت خرید و بر روی یک صندلی نشست و شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشستهبود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد.
ولی این ماجرا تکرار شد تا وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، آن مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. پسر جوان بسیار عصبانیتر شد.
در این هنگام بلندگو اعلام کرد که زمان سوار شدن به اتوبوس است. آن پسر وقتی داخل اتوبوس نشست، هنگامی که خواست عینکش را داخل کیفش بگذارد، متوجه شد که بیسکوئیتش داخل کیفش است!
خیلی شرمنده شد! یادش رفتهبود که بیسکوئیتش را داخل کیفش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد!
یادمان باشد که زود قضاوت نکنیم!
نظرات (۰)