حکایت ۷۶ | راز یک بیسکوئیت

راز یک بیسکوئیت

پسر جوانی در پایانه منتظر حرکت اتوبوس بود. او یک کتاب و یک بیسکوئیت خرید و بر روی یک صندلی نشست و شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته‌بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد.
ولی این ماجرا تکرار شد تا وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، آن مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. پسر جوان بسیار عصبانی‌تر شد.
در این هنگام بلندگو اعلام کرد که زمان سوار شدن به اتوبوس است. آن پسر وقتی داخل اتوبوس نشست، هنگامی که خواست عینکش را داخل کیفش بگذارد، متوجه شد که بیسکوئیتش داخل کیفش است!
خیلی شرمنده شد!  یادش رفته‌بود که بیسکوئیتش را داخل کیفش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد!

یادمان باشد که زود قضاوت نکنیم!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۱/۰۹

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی