بزرگترین حادثۀ تمام تاریخ اتفاق افتاد.
***
هرچه از آخرین سفر تجاریاش به دست آورده بود میان نیازمندان تقسیم کرد. کارش شده بود هر روز به غار حرا رفتن و مشاهدۀ خلقت خدا و ساعتها تفکر و عبادت. تمام آفرینش را به یاد میآورد. از آنها عبرت میگرفت. در چهلسالگی خداوند قلبش را بهترین و نرمترین دلها یافت. درهای آسمان به رویش گشوده شد. به آسمانها مینگریست. نزول فرشتگان را میدید. خداوند رحمت مخصوص خود را از اعماق آسمانها متوجه قلبش کرد. در آن لحظه به جبرئیل نظر دوخت. جبرئیل به سویش آمد و بازویش را گرفت و سخت تکان داد: «ای محمد! بخوان.» فرمود: «چه بخوانم؟»
إقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ[1]
بخوان به نام پروردگارت که آفرید
در راه خانه تمام کوهها و صخرهها و سنگلاخها به او میگفتند: «السلام علیک یا رسول الله.»[2]
نظرات (۰)