حکایت | داستان درخواست‌های بقراط از پادشاه

داستان درخواست‌های بقراط از پادشاه

پادشاهی بر «بقراط» گذشت و گفت: هر حاجتی داری، از من بخواه تا آن را برآورده سازم.

بقراط گفت: گناهان مرا پاک کن! پادشاه گفت: نتوانم.

بقراط گفت: پیرم، مرا جوان گردان! پادشاه گفت: نتوانم.

بقراط گفت: از چنگال مرگ، مرا برهان! پادشاه گفت: نتوانم.

بقراط گفت: حاجت خواستن از ناتوان، روا نباشد!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۴/۰۹/۱۰

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی