حکایت ۸۱ | بر روی خاک بیفت!

بر روی خاک بیفت!

کوله‌بار گناهانم بر دوشم سنگینی می‌کرد.
ندا آمد: «بر در خانه‌ام بیا، آن‌قدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم...»
وقتی بر در خانه‌اش رسیدم، هر چه گشتم در بسته‌ای ندیدم! هر چه بود باز بود.
گفتم: «خدایا بر کدامین در بکوبم؟»
ندا آمد: «این را گفتم که بیایی، وگرنه من هیچ‌وقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم.»
کوله‌بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک.
مهربان خدایم دوستت دارم.

قرار هفته: بچه ها بیایید این هفته با هم دیگه وعده کنیم که به خدا نزدیکتر بشیم، مثلا این هفته همه نمازامون رو سر وقت بخونیم.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۲/۱۳

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی