حکایت ۸۴ | چوپان فداکار

چوپان فداکار

چوپانی ماری را از میان بوته‌های آتش‌گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد.
چند قدمی که گذشت، مار از خورجین بیرون آمده و گفت: «به گردنت بزنم یا به لبت؟»
چوپان گفت: «آیا سزای خوبی این است؟»
مار گفت: «بله، سزای خوبی بدی است!»
قرار شد از کسی سؤال بکنند. به روباهی رسیدند و از او پرسیدند. روباه گفت: «من تا صورت واقعه را نبینم، نمی‌توانم حکم کنم.»

 پس برگشته و مار را دوباره درون بوته‌های آتش انداختند، مار به التماس برآمد و روباه گفت: «بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود.»

وعده این هفته: قدردانی از یک خوبی با خوبی

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۳/۰۳

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی