تکفل [نگهداری] مادرش به عهده او بود و مادر هم در دار دنیا تنها همین یک فرزند پسر را داشت. اولین مأموریت جنگی که میخواستیم با هم برویم، قبلش گفت: «من باید برم از مادرم اجازه بگیرم.»
رفتیم پیش مادرش، ادب و احترامی که به مادرش گذاشت، از کمتر کسی دیده بودم. گفت: «مادر هم باید از رفتنم راضی باشی، هم از خودم. اون وقته که من با خیال راحت اعزام میشم.»
مادرش گفت: «فقط چون به خاطر اسلام میخوای بری، من راضیام.»
آن روز وقتی آمدیم بیرون، عظیمی گفت: «[به خاطر اجازه مادرم] حالا مطمئنم توفیقاتم صد برابر میشه.» (خاطرهای از شهید غلامعلی عظیمی، به نقل از کتاب خاطرات شگفت، ص 14)
نظرات (۰)