چند روز بعد از اینکه خبر پدر شدنش را داد، دیدم جلوی سنگر ایستاده، لبه کاغذی شبیه نامه از جیبش زده بیرون.
گفت: «عکس لیلاست که برایم فرستادند.»
گفتم: «خب به سلامتی، بده ببینم دختر خانم این فرمانده لشکر چه شکلیه.»
گفت: «هنوز خودم ندیدمش.»
گفتم: «چه بیاحساس! خب عکسشو بیار بیرون...»
گفت: «راستش رو بخوای، میترسم!»
گفتم: «از چی میترسی؟»
گفت: «میترسم تو این بحبوحه عملیات، اگه عکسشو ببینم، مهر و محبت پدر دختری کار دستم بده و دلم بره پیش اون و...» (خاطرهای از شهید مهدی زینالدین، به نقل از تارنمای تبیان)
نظرات (۰)