روزی خلیفه هارونالرشید به بهلول پیشنهاد داد تا قاضی بغداد شود.
بهلول گفت: من شایسته این مقام نیستم. خلیفه گفت: تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کردهاند!
بهلول هم گفت: یا راست گفتهام و شایسته قضاوت نیستم و یا دروغ گفتهام و دروغگو شایسته قضاوت نیست!
علیرغم اصرار خلیفه، بهلول یک روز مهلت خواست. فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابانها فریاد میزد اسبم رم کرده، بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشدهاید!
خبر دیوانگی بهلول به خلیفه رسید! لبخند تلخی زد و گفت: او دیوانه نشده است؛ بلکه بهخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد!
نظرات (۰)