حکایت | داستان دیوانگی بهلول عاقل

داستان دیوانگی بهلول عاقل

روزی خلیفه هارون‌الرشید به بهلول پیشنهاد داد تا قاضی بغداد شود.

بهلول گفت: من شایسته این مقام نیستم. خلیفه گفت: تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده‌اند!
بهلول هم گفت: یا راست گفته‌ام و شایسته قضاوت نیستم و یا دروغ گفته‌ام و دروغ‌گو شایسته قضاوت نیست!
علی‌رغم اصرار خلیفه، بهلول یک روز مهلت خواست. فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان‌ها فریاد می‌زد اسبم رم کرده، بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده‌اید!
خبر دیوانگی بهلول به خلیفه رسید! لبخند تلخی زد و گفت: او دیوانه نشده است؛ بلکه به‌خاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی