غصۀ چه چیزی را میخوری؟ حتماً به چیزی که میطلبی، میرسی.
***
آقای سکاکی اولش فلزکار بود. کلی ظرافت و زحمت به خرج داد تا دواتی بسیار نفیس برای حاکم بسازد. سکاکی در هپروت تحویل گرفتن حاکم بود که با ورود دانشمندی تمام توجه حاکم رفت پیش دانشمند. خیلی به سکاکی برخورد. عمری از او گذشته بود و دنبال درس رفتن تقریباً محال بود. وقتی هم سر کلاس جای سگ و استاد را در این جمله عوض کرد و همدرسها ترکیدند، سر به بیابان گذاشت: «عقیده استاد این است که پوست سگ با دباغى پاک مىشود.»
کنار کوهی دودستی بر سرش میکوبید که دید قطرههای کوچک و مداوم آب حفرهای عمیق در سنگ درست کرده. گفت: «کمتر از این سنگ نیستم که.» و با جدیتی عجیب از بزرگترین دانشمندان تاریخ شد.
نظرات (۰)