منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد. صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم. همه جا رو برف پوشانده بود و هوا خیلی سرد شده بود. در خونه رو که باز کردم، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده. بیدارش کردم و گفتم: «کی از جبهه برگشتی مادر؟» سلام کرد و گفت: «نصف شب رسیدم.» گفتم: «پس چرا در نزدی تا بیام باز کنم؟» گفت: «مادر جان! ترسیدم نصف شب با در زدنِ من هُل کنید و از خواب بپرین، واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه.»
(خاطرهای از زندگی شهید مجتبی خوانساری به روایت مادر شهید، به نقل از خاکریز خاطرات، ص 135)
نظرات (۰)