یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: «به بابا میگویم در مدرسه چکار میکنی!» آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند، کمی ترسیدم. مدتی بعد قضیه را از محمد پرسیدم. گفت: «بابا! نمیدانی با پول توجیبی که بهش میدهی، چه میکند؟» من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم. «دفتر و مداد میخرد و میدهد به بچههایی که خانوادهشان فقیر هستند.»
نظرات (۰)