کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت :«قبول باشه!»
احمد دلش میخواست بیشتر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند، حسن ظرفها را شست. بعد از چای کلی حرف زدند و خندیدند. گفت: «حسن! بیا به مسئول اعزام بگیم ما میخوایم با هم باشیم. میآی؟»
حسن گفت: «باشه، اینطوری بیشتر با همیم.»
احمد رفت پیش مسئول اعزام و بهش گفت:
- آقاجون! مگه چی میشه؟ ما میخوایم با هم باشیم.
- با کی؟
- اون پسره که اونجا نشسته. لاغره، ریش نداره.
مسئول اعزام نگاه کرد و گفت:
- نمی شه!
- چرا؟
نظرات (۰)