حکایت ۹۴ | گران‌بهاتر از سنگ قیمتی

گران‌بهاتر از سنگ قیمتی

پیری فرزانه در کوهستان سفر مى‌کرد. سنگ گران‌قیمتى را در جوى آبى یافت. روز بعد به گرسنه­ای رسید؛ کیسه‌اش را گشود تا در طعام با او شریک شود. مرد گرسنه، سنگ قیمتى را دید. از آن خوشش آمد و خواست که آن سنگ، از آنِ وی باشد. پیرمرد بى‌درنگ، سنگ را به او داد. مرد بسیار شادمان شده بود و از خوشحالى سر از پای نمى‌شناخت. او می­توانست با این سنگ تا آخر عمر راحت زندگی کند ولى چند روز بعد، سنگ را به پیرمرد پس داد و گفت: «بسیار اندیشیدم. من مى‌دانم این سنگ چقدر گران‌بهاست، اما آن را به تو پس مى‌دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. در عوض آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به چون منی ببخشى!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۶/۰۱

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی