پیری فرزانه در کوهستان سفر مىکرد. سنگ گرانقیمتى را در جوى آبى یافت. روز بعد به گرسنهای رسید؛ کیسهاش را گشود تا در طعام با او شریک شود. مرد گرسنه، سنگ قیمتى را دید. از آن خوشش آمد و خواست که آن سنگ، از آنِ وی باشد. پیرمرد بىدرنگ، سنگ را به او داد. مرد بسیار شادمان شده بود و از خوشحالى سر از پای نمىشناخت. او میتوانست با این سنگ تا آخر عمر راحت زندگی کند ولى چند روز بعد، سنگ را به پیرمرد پس داد و گفت: «بسیار اندیشیدم. من مىدانم این سنگ چقدر گرانبهاست، اما آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. در عوض آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به چون منی ببخشى!
نظرات (۰)