هیئتی است ولی نمازش چنگی به دل نمیزند. برای حسین علیهالسلام دلش پرمیکشد ولی برای خدای حسین تره هم خرد نمیکند!
آسمان را نگاه میکند و نزدیک امام میشود و میگوید: «به گمانم، وقت نماز است آقای من!» امام گل لبانش میشکفد. برایش دعا میکند: «خدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد که نماز را یادآوری کردی.» اما در گرماگرم جنگ، آن هم با این عده کم مگر میشود نماز خواند؟ باید نیمی از سپاه اندکش بجنگند و نیمی دیگر پشت سرش نماز بخوانند... فاصلهای نیست بین محراب نماز و میدان جنگ. زهیر و سعید، تنشان را برای امام جماعت سپر میکنند. نماز که تمام میشود، بدنهایشان مقابل امام به خاک میافتد.
جانشان رفت به پای نماز جماعت اول وقت!
نظرات (۰)