هر غذایی به دستش میرسد، میخورد. انگار نمیداند کار خداپسندانهای نیست.
***
چشمهایشان را که باز کردند با خود گفتند شاید یک روز است خوابیدهایم. خبر نداشتند سیصد سال است خوابیدهاند! خستگی و ضعف بدنشان را گرفته بود. گرسنه بودند و آذوقهای هم با خود نداشتند. تنها چیزی که غیر از ایمان به خدا همراهشان بود، پولهایی بود که هنگام فرار شبانه از دست دشمنان خدا با خود آورده بودند. تصور میکردند اکنون تمام نیروهای ستمگر دربهدر دنبال آنان میگردند. میترسیدند از غاری که به آن پناه آورده بودند، خارج شوند. ولی چارهای نبود. کسی باید به شهر میرفت و مخفیانه چیزی میخرید و میآورد. همین کار را نیز کردند. در همان اوضاع وخیم هم دست از غذای پاکیزه نکشیدند. قرار شد کسی که برای خرید سمت شهر میرود،
فَلْیَنظُرْ أَیُّهَا أَزْکىٰ طَعَامًا فَلْیَأْتِکُم بِرِزْقٍ مِّنْهُ[1]
با دقت و تأمل بنگرد کدامیک غذایش پاکیزهتر است، پس از آن غذایی برایتان بیاورد.
نظرات (۰)