سراغ همه را گرفتیم. و دیدیم هیچ بودند.
***
شبانه از دست فرعونیان فرار کرد. هیچچیزی برایش نمانده بود. دار و ندارش را رها کرد. خسته و تشنه و گرسنه و تنها به چاهی رسید. اطراف چاه شلوغ بود. دو دختر دور از چاه ایستاده بودند. کمکشان کرد تا گوسفندانشان را آب بدهند. موسی علیهالسلام بیپناه و غمگین، کنجی نشست و با خدا خلوت کرد:
رَبِّ إِنّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیرٍ فَقِیرٌ[1]
خدایا! به هرچه از خیر بر من میفرستی، نیازمندم
دختران شعیب علیهالسلام بازگشتند و از او خواستند نزد پدرشان برود. حضرت شعیب به موسی سر و سامان داد و یکی از دخترانش را به عقد او درآورد. حضرت موسی سالها در آرامش کنار آنان زندگی کرد. هرچه نداشت، از خدا خواست و خدا همه چیز به او عنایت فرمود.
نظرات (۰)