شهدا ۹۷ | داستان پسته‌ها

داستان پسته‌ها

 

گفتم: اصلاً چرا باید این‌قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم؟ پاشیم بریم بخوابیم.

با وجود اینکه او هم مثل من تا نیمه‌شب کار می‌کرد و خسته بود، گفت: نه، اول اینا رو تموم می‌کنیم بعد می‌ریم می‌خوابیم. هر چی باشه، ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم.

یادم هست محمود مدام یادآوری می‌کرد: نکنه از این پسته‌ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه، جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.

اگر پسته‌ای از زیر چکش در می‌رفت و این طرف و آن طرف می‌افتاد، تا پیداش نمی‌کرد و نمی‌ریخت روی بقیه پسته‌ها، خاطرش جمع نمی‌شد...

شهید محمود کاوه

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی