امام را کشت، هرکس دنیا را بیشتر دوست داشت.
***
مرد مناجات و عبادت بود. از مسجد بیرون نمیآمد! در کودکی همبازی امام حسین (علیهالسلام) بود. عبیدالله زیاد با وعدۀ حکومت ری، او را به جنگ امام فرستاده بود. روزی که آب بر اهلبیت (علیهمالسلام) بسته شد، یزیدبنحصین، همسایۀ عمر، با اجازۀ حضرت نزد عمرسعد رفت. سربازان بر روی خیمۀ عمر آب میریختند و بسیار خنک شده بود. اطرافش کوزههای آب گوارا بود. بدون سلام وارد خیمه شد. عمرسعد گفت: «مگر نشنیدهای پیغمبر فرمود به مسلمان سلام کن؟» همسایۀ عمر بهسرعت پاسخ داد: «تو مسلمانی و آبی را که حیوانات هم از آن مینوشند، بر اهلبیت پیامبر بستهای؟» لحظاتی بعد چهرۀ عمرسعد خیس اشک بود: «ولی من از حکومت ری نمیتوانم بگذرم.»[1]
وَیْلٌ لِلْکافِرینَ مِنْ عَذابٍ شَدیدٍ، الَّذینَ یَسْتَحِبُّونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا عَلَی الْآخِرَةِ[2]
وای بر کافران از عذاب شدید، همان کسانی که زندگی دنیوی را بر آخرت ترجیح میدهند.
نظرات (۰)