عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچههای یک روستا بودند. فرماندهشان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد. همهشان پکر بودند. میگفتند شرمشان میشود بدون حسن برگردند روستایشان.
همان شب بچهها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده اهالی روستایشان نمیشدند.
کتاب امتحان نهایی، نوشته مهدی قزلی
نظرات (۰)