روزی باران شدیدی میبارید. نصرالدین پنجره خانه خود را باز کرده بود و کوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. نصرالدین به اوگفت: «چرا اینطور میدوی؟» گفت: «مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟» نصرالدین گفت: «خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا اینطور فرار نمیکند!» آن شخص ناچار به آرامی راه پیمود ولی وقتی به خانه رسید، حسابی خیس شده بود. روز دیگر آن شخص جلوی پنجره منزل خود ایستاده بود و کوچه را تماشا میکرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. نصرالدین را دید در کوچه باعجله میدود. فریاد زد: «نصرالدین! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟»
نصرالدین گفت: «مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدکوب کنم؟!»
نظرات (۰)