به هیچکس با چشم حقارت نباید نگاه کرد.
***
در آن خشکسالی عجیب، غلام سیاهی را دیدم که از جمعیت جدا شد، بالای تپهای دوردست ایستاد، دستها را بالا برد و چیزی زمزمه کرد. در همان حال، ابری پیدا شد. غلام با دیدن ابر، خدا را حمد کرد. تعقیبش کردم. وارد خانۀ زینالعابدین (سلاماللهعلیه) شد. از حضرت تقاضا کردم آن غلام را به من بدهد. امام، او را به من بخشید.
غلام گفت: «چه چیزی باعث شد میان من و مولایم فراق بیندازی؟» ماجرا را گفتم. سر به آسمان کرد. گریان، از خدا خواست اکنون که رازش فاش شده، او را بمیراند. امام و دیگران نیز با او گریستند. وقتی با حالی منقلب به خانه رسیدم، فرستادۀ حضرت مرا از مرگش آگاه ساخت.[1]
أَخْفَى وَلِیَّهُ فِی عِبَادِهِ فَلَا تَسْتَصْغِرَنَّ عَبْداً مِنْ عَبِیدِ اللَّهِ[2]
خداوند دوستش را میان بندگانش پنهان داشته، پس هیچ بندهای از بندگان خدا را کوچک نشمار
نظرات (۰)