شخصی بر سفره امیری مهمان بود. دید در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد. با دیدن کبکها خندید. امیر علت خنده را پرسید.
مرد گفت: در ایام جوانی راهزن بودم. روزی راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد پولش را بگیرم و از جانش درگذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر، آن بیچاره به دو کبک در بیابان، رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بیگناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم، یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم.
امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت دادند.
سپس امیر دستور داد سر آن مرد را بزنند.
کتاب کشکول، شیخ بهایی
نظرات (۰)