چشم توی چشم آقا بود. داشت پیلههایش را یکی یکی میشکافت: آقا این اسبم که از آن اسبهای چابک و بینظیر است برای شما. این شمشیرم که تیز و برنده است، این کیسههای... آقا نگاهش کردند و آهی کشیدند. «اسبت را میخواهیم چه کار عبدالله؟ خودت را میخواهیم.» خودش را دریغ کرد از آقا. پیلههای ضخیمتر را نتوانست بشکافد و آخرسر همانها هم زمینگیر و بیچارهاش کردند.
قصه پرواز، قصه دل بریدن و دل کندن است. هر که بیشتر دل میکند، زودتر و بهتر میرسد. برای من و تو که پیلههایمان آنقدر ضخیم شده که رؤیای پروانه شدن را از یادمان برده، فقط یک راه مانده؛ دل کندن و دل بریدن. آن بالا خودمان را میخواهند، بیهیچ تعلق و وابستگی، رهای رها! نکند تو هم زمینگیر شوی.
نظرات (۰)