یادداشت اول ۱۰۳ | پیله‌هایت را بشکاف

پیله‌هایت را بشکاف

چشم توی چشم آقا بود. داشت پیله‌هایش را یکی یکی می‌شکافت: آقا این اسبم که از آن اسب‌های چابک و بی‌نظیر است برای شما. این شمشیرم که تیز و برنده است، این کیسه‌های... آقا نگاهش کردند و آهی کشیدند. «اسبت را می‌خواهیم چه کار عبدالله؟ خودت را می‌خواهیم.» خودش را دریغ کرد از آقا. پیله‌های ضخیم‌تر را نتوانست بشکافد و آخرسر همان‌ها هم زمین‌گیر و بیچاره‌اش کردند.

قصه پرواز، قصه دل بریدن و دل کندن است. هر که بیشتر دل می‌کند، زودتر و بهتر می‌رسد. برای من و تو که پیله‌های‌مان آن‌قدر ضخیم شده که رؤیای پروانه شدن را از یادمان برده، فقط یک راه مانده؛ دل کندن و دل بریدن. آن بالا خودمان را می‌خواهند، بی‌هیچ تعلق و وابستگی، رهای رها! نکند تو هم زمین‌گیر شوی.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۶/۰۸/۰۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی