حکایت ۱۰۹ | فرار از زندگی

فرار از زندگی

به استاد گفت: «می‌خواهم یکی از مهم‌ترین خصایص انسان‌ها را به من بیاموزی.» جواب داد: «آماده شو با هم به جایی برویم.»

استاد و شاگرد به دیدن کودکانی که مشغول بازی بودند، رفتند. استاد گفت: «خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.»

«الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.» «نخیر الآن نوبت توست که دنبالم بدوی.»

استاد گفت: تمام این کودکان طالب آن هستند از دست دیگری فرار کنند. آدم ها نیز این‌گونه‌اند. هیچ‌گاه حاضر نیستند با شرایط موجود روبه‌رو شوند و دائم در تلاش‌اند از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کنند؛ «تلاش برای فرار از زندگی.»

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی