شاه هنگام پوست کندن سیبی انگشت خود را قطع کرد. وقتیکه نالان طبیب را صدا میزد، وزیرش گفت: «هیچ کار خدا بیحکمت نیست.»
شاه خیلی ناراحت شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی هست؟» دستور داد وزیر را زندانی کنند. روز بعد شاه برای شکار به جنگل رفت و آنقدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله آدمخوارها یافت. دستگیرش کردند. همین که خواستند او را بکشند، متوجه انگشت قطعشدهاش شدند! آنها اعتقاد داشتند بدن قربانی باید کاملاً سالم باشد. رهایش کردند. شاه به قصر بازگشت. دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمتش رسید، شاه گفت: «قطع شدن انگشت برای من حکمتی داشت ولی زندان برای تو جز رنج چه داشت؟»
وزیر پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چراکه من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم، حالا حتماً کشته شده بودم!»
نظرات (۰)